سکوتی آنی، در پس سه زنگ. هوشیاری مرشد. چشمها گرد شده، در یک لحظه؛ چشمها خیره به در و دری کوچک. کسی در آستانه در، سر تعظیم فرود آورده، بنا به ارتفاع کم دری کوچک. نگاهها متعجب. همچنان سکوتی آنی!
فضا اساطیری است. مردی با قامتی بلند، کلاه شاپو و پالتویی تا پایین زانو. همچنان ناپیدا. یقه پالتو بالا داده، چهرهای مبهم. (در تایید زمستان است!). هوشیاری مرشد، شیر خدا و صدای دوباره زنگ. شکستن سکوت و باز سکوتی آنی!
فضا ملتهب است. حضور مردی با پالتویی تا پایین زانو. پیش آمده و دست خارج شده از جیب پالتو و به کلاه نزدیک شده. چهرهای ناپیدا، لحظهای بعد پیدا؛ مردی آشنا، با تبسمیگذرا. لبخند حاضران و باز شکستن سکوت. باز هوشیاری مرشد، این بار صدای ضرب و زنگ، با هم. همهمه جمعیت. آمیختگی ورزش و سنت؛ جدانشدنی. لحظاتی غریب و شورانگیز. با خاموشی ضرب. پیچیدگی صدا و هارمونی. سکوتی چندین باره، سکوتی آنی!فضا اساطیری است. اوج منش پهلوانی اما در مکانی صمیمی و بدون ستیز. مردی با فروتنی و قدمهایی شمرده. مردی با کلاه شاپو؛ غلامرضا تختی.
با نگاهی به مرشد، دست راست روی سینه، همگام با حاضران. با احترام خاصی، با تعارف بسیار، تختی به حرف میآید:« این تعارفها را کنار بگذارید. آمدیم زورخانه تا کمی ورزش کنیم.» با لحنی که به کسی برنخورد. ناخواسته سر از بالای مجلس در میآورد. دقایقی بعد، میاندار از گود بیرون میآید، به تختی نزدیک میشود.
میاندار لُنگی به دست دارد که به تختی میدهد. تختی نیمخیز شده، بی هیچ حرفی، میپذیرد. بلافاصله تعویض لباس میکند و وقتی که میخواهد وارد گود شود، حرفهای درگوشی ناآشنایی، او را باز میدارد. تختی میگوید: «خودم سوئیچ ماشین را دادم و گفتم پنچری ماشین را بگیره.»
پاسبانی بیرون زورخانه، منتظر صاحب بنز. تختی با خونسردی خاصی به همراه فرد ناشناس، از زورخانه خارج میشود. پاسبان دست جوانی را گرفته، به اتهام دزدی از بنز.
پاسبان توضیح میدهد: «این پسر داشت از ماشین دزدی میکرد که گرفتمش.» لبخند تختی، پاسبان را به شک میاندازد و با گفتن اینکه او را میشناسد، پاسبان دست جوان را رها میکند. حیدری، هم دوره تختی و دارنده پنج مدال جهانی و المپیک میگوید: «با دور شدن پاسبان، تختی گفت که چرا میخواستی این کار را کنی؟ آن پسر هم توضیح داد که تا چند وقت پیش در بازار، کفاش بوده ولی الان بیکار شده. برای همین قصد داشته دزدی کند. آقا تختی کلی نصیحتش کرد. بعد آدرس کفاشی توی بازار را به او داد.»
در این هنگام تختی گفت: «بهشرطی که آبرویم را حفظ کنی.» سالها بعد، آن پسر جوان در برخی مسابقات، برای تختی لباس میخرید. زیرا در کارش پیشرفت زیادی کرده بود.
تواضع در گود زورخانه
«جهان پهلوان تختی نامدار/ که هست از برای جهان افتخار/ بگویم تختی؛ خدا یار توست/ دو بازوی حیدر نگه دار توست/ خدایا تو این سایه پاینده دار/ همین نام جهان پهلوان تختی را تا ابد زنده دار...»
مرشد ضرب میزند و در وصف تختی میخواند. تختی اما با اشاره دست، مانع از ادامه خواندن میشود. در سکوتی محض، جملهای از تختی؛ «چرا از من میخوانی؟ من چهکاره هستم؟» تختی با همان رفتار پهلوانی این را میخواهد. مرشد شیر خدا هم اینگونه جواب میدهد:
«آقا تختی، از تو نخوانم، پس از کی بخوانم؟» تختی بلافاصله جواب میدهد: «از مولایم علی(ع) بخوان...» و صدای ضرب با هارمونی خاص. در همین اوصاف اشعاری در وصف مولا علی (ع) با این مضمون که... «همی روی کن سوی شیر خدا/ نذر کن به بازوی خیبرگشا/ که آیین مردی به جای آوری/ به شیر خدا التجا آوری...»
حیدری میگوید: «آقا تختی وقتی میآمد زورخانه، معمولا میگفت شیر خدا تو برو بالا. یعنی دوست داشت او مرشد باشد.» مرشد عباس شیرخدا اما آخرین باری بود که جلوی تختی، در وصفش خواند. او میگوید: «توی گود زورخانه بیش از اندازه متواضع بود. همیشه سعی میکرد در پایینترین جایگاه نسبت به بقیه قرار بگیرد. اما همه میدانستند که در میان گود زورخانه او باید در بالاترین جایگاه قرار بگیرد.»
همه جا عکس. سیاه و سفید. روی دیوار نقش بسته. پایینتر از بام زورخانه که به شکل گنبد است و بالاتر از کف گود. عکسی از مصطفی طوسی؛ ایستاده کنار دو میل. پرترهای از حسن عمو حیدر. عکسی از حاج باقر مهدیه. عکسهایی از پیشکسوتان این ورزش.
عکسهای اندکی از جوانترها. عکسی از تختی جوان در حال میل گرفتن، با چهرهای خندان. پرتره از او. عکسی با عباس زندی البته رو در رویش، در حال مبارزه. عکس نمادین با دوستان، با فیگورهای مرسوم. در این عکس تختی دست منصور مهدیزاده را گرفته و بالعکس. مصطفی تاجیک کباده به دست، زانو زده. حیدری و میرمالک هم در گوشه تصویر. مهدیزاده میگوید: «وقتی میخواستیم تمرین بدنسازی کنیم، با تختی، صنعتکاران و بقیه بچهها میرفتیم زورخانه.» و صنعتکاران میگوید: «در آنجا، بیرون گود همیشه یک تشک کوچک بود که میشد روی آن هم تمرین کرد. اما تختی از ورزش باستانی خیلی خوشش میآمد.»
میان گود، در گوشهای پایینتر از بقیه ایستاده. طبق معمول. همانگونه که میخواهد. اصرار نفرات گود، اما تختی را پایینتر از سردم قرار میدهد. پایینتر از سیدقراب که بنا به احترام به سادات بالاتر از همه است. بعد از او، غلامرضا تختی. طبق معمول میاندار است. میانداری میکند؛ میل گرفتن را به اسدالله میسپارد. آقا جمال مسئول کبادهکشی است. سید قراب باید دعا بخواند. پا را هم تاجیک میزند.
احمد عرب، یکی از دوستان تختی میگوید: «با اینکه میتوانست سنگینترین میل را بگیرد، همیشه سعی میکرد میل متوسط و حتی کوچک بگیرد. توی زورخانه تجملات را دوست نداشت. میاندار حالا به آخر ماجرا رسیده نوبت سید قراب است. دعای سیدقراب، در میان سکوت حاضران. بیهیچ حرفی از طرف بقیه. سکوتی خودخواسته به احترام سادات... تختی هم.